
زیست گرایی و حفاظت از طبیعت
زیستگرایی (biophilia) درواقع چیزی نیست جز مجموع گرایشهای مثبت و منفی به ویژگیهای زیستگاهی. ما نزدیک به 2 میلیون سال به عنوان شکارچی-گردآور زندگی کردیم و در تمام این مدت در انواع خاصی از زیستگاهها احساس امنیت بیشتری کرده و به منابع مورد نیازمان بیشتر دسترسی داشتهایم. طبیعی است که زیستگاهها به نظرمان زیباتر برسد. از طرف دیگر از بعضی زیستگاهها که خطرناکتر بوده یا دسترسی به منابع در آنها دشوارتر بوده پرهیز میکنیم، هرچند ممکن است ما را هیجانزده کنند. ترس از ارتفاع، تاریکی، موجودات مارمانند و عنکبوتمانند همه یادگار این دورهاند.
ما همواره شکل خاصی از زیستگاه را زیبا میبینیم و تلاش میکنیم پارکهایمان را به آن شکل بسازیم. در پیکنیکها هم دنبال جوی آب، علفزار باز و سایه درخت میگردیم. این درواقع همان زیستگاه ساوان است که شباهت زیادی به توصیف کتاب مقدس از بهشت و قصر پادشاهان دارد. در بهشت یا باغ پادشاهان تاج درختان گسترده و دسترسی به میوههایشان با دراز کردن دست امکانپذیر است. حتا گورستانهای ما نیز به همین شکل طراحی میشوند و تکدرختها جزء عناصر اصلی چنین محیطهایی هستند. در گندمزارهای پهناور جابهجا درختها حفظ شدهاند تا کشاورزان در سایه آنها استراحت کنند در حالی که میتوانند افق دوردست را نیز در چشمانداز داشته باشند. انسان در جنگلهای انبوه آنقدر درخت بریده و در زمینهای مرتعی آنقدر درخت کاشته که به استاندارد ذهنیاش از تراکم ایدهآل برسد.
یکی از واکنشهای زیستگرایانه که بارها مورد بحث قرار گرفته انتخاب زیستگاه است. انتخاب زیستگاه (habitat selection) فرایندی است که طی آن جانور زیستگاهی که میخواهد در آن زندگی کند را انتخاب میکند. تصویر جانور از زیستگاه مناسب در دوران کودکیاش شکل میگیرد و این در مورد بسیاری از پرندگان مثل قوها و غازها نشان داده شده است. به این ترتیب میتواند منابغ، خطرات و محدودیتهای زیستگاه را بشناسد. به همین دلیل است که پرندگان مهاجر در تالاب فرود میآیند و نه در کویر. جانور باید گرایشهایی به زیستگاه داشته باشد و آن را با نشانههایی که از محیط میگیرد تکمیل کند. از نظر یک زیستشناس تقریبا غیرممکن است که نخستیها و ازجمله انسان فاقد ساختارهای ذهنی برای تشخیص جاهای مناسب باشند.
شاید در مورد بعضی جانوران، همچون زنبور عسل، این تصویر به طور کامل از ابتدا وجود داشته باشد. اما در مورد انسان اینطور نیست، زیرا تنوع پارامترهای زیستگاهی در انسان بسیار زیاد است. با این حال بدون اتکا به غریزه هم نیست و انسان برای انتخاب زیستگاه مطلوب نیاز به غریزه دارد. این غریزه در شکل خام خود گنگ است، اما در نتیجه مشاهده رفتار و تجربیات بزرگسالان شکل نهایی خود را پیدا میکند. برای مثال ما از مردار و مدفوع پرهیز میکنیم، فضاهای بسته ما را مضطرب میکنند و رنگ قرمز را هشدار تلقی میکنیم. با این حال آموختهایم که اتاقک تنگ آسانسور را برای مدتی کوتاه تحمل کنیم و یاد بگیریم که هر رنگ قرمزی به معنای هشدار نیست.
بنیاد فرضیه زیستگرایی (و زیستهراسی یا biophobia) وجود ساختارهای فیزیولوژیک یا عصبی با مبنای ژنتیکی است که به گیاهان، جانوران و زیستگاههای گوناگون واکنش متفاوتی نشان میدهند. گرایش مثبت یا منفی به زیستگاه که سازشی هستند، بهخصوص در زیستگاه اجدادی انسان به ما کمک میکرد خطرات را بشناسیم و به منابع دسترسی پیدا کنیم. ترس و حتا هراس تمامعیار از مار و عنکبوت با کمی تقویت منفی به سرعت شکل میگیرد، در حالی که اشیاء خطرناک مدرنی همچون چاقو، تفنگ یا خودرو به ندرت چنین واکنشی را برمیانگیزند. درختی که تاج چترمانند گستردهای داشته باشد و بتوان از آن بالا رفت، به مراتب جذابتر از درختی است که چنین ویژگیهایی نداشته باشد. اگرچه ما 10 هزار سال است که از این زیستگاه بیرون آمدهایم، اما این زیستگاه از ما بیرون نیامده است. وقتی مار میکشیم، درختان جنگل را قطع میکنیم، یا طبیعت را تخریب میکنیم، و به طور کلی میخواهیم منابع بیشتری به دست بیاوریم، جزئی از زیستگرایی در آن هست.
اما ما با گرایشهای انعطافناپذیر به دنیا نمیآییم، بلکه تعامل با والدین و دیگران انتخاب زیستگاه را در ما تنظیم میکند. به همین دلیل است که آموزش میتواند این گرایش ذاتی را در ما تعدیل و بهروز کند. درست است که بالقوه مار را به عنوان خطر میشناسیم، اما اگر مار بیآزاری به دست کودک بدهیم تا ترس غریزیاش تعدیل شود، آنگاه میتوان به او گفت که باید از بعضی مارها فاصله گرفت چون سمیاند. این با یک دیدگاه تعدیلنشده به عناصر زیستگاهی فاصله زیادی دارد. به عبارت دیگر، اگرچه واکنش زیستگرایانه در زمان نیاکان ما سازشی بود و کارکرد بهینهای داشت، اما خرد امروزی میتواند این واکنش را تلطیف و آن را با شرایط کنونی ما سازگار کند. میتوان کاری کرد که ضمن در امان بودن از خطرات، زندگی انسان نیز غنی شود.
همانطور که ادوارد ویلسون در فصل نخست مجموعه مقاله «فرضیه زیستگرایی» (1995) با عنوان «زیستگرایی و اخلاق حفاظت» مینویسد «زیستگرایی اگر وجود داشته باشد، و من معتقدم که وجود دارد، پیوستگی عاطفی ذاتی انسان به جانداران دیگر است. ذاتی یعنی وراثتی و در نتیجه بخشی از طبیعت انسان. … اهمیت زیستگرایی در زیستشناسی انسان بالقوه عمیق است، حتا اگر صرفا به شکل قواعد ضعیف یادگیری وجود داشته باشد. به طرزفکر ما درباره طبیعت، درباره چشمانداز، هنرها، و افسانهسازی مربوط میشود و از ما دعوت میکند نگاه تازهای به اخلاق محیط زیست بیندازیم.»
زیستگرایی
فرضیه «زیستگرایی» در کتابی با همین نام (Biophilia) که در سال 1984 به چاپ رسید، توسط ادوارد ویلسون (E.O.Wilson)، زیستشناس دانشگاه هاروارد، برای توصیف عشق و علاقه ذاتی ما به طبیعت و تنوع زیستی مطرح شد. به عقیده ویلسون نیاز انسان به طبیعت قابل مقایسه با حیرت دینی یا احترامی است که برای شاهکارهای هنری یا موسیقی قائلیم. وقتی میشنویم یک اثر هنری سوخته یا بنایی باستانی تخریب شده، قلبمان میگیرد. با این همه ساخت کوچکترین و سادهترین حشره نتیجه فرایندی بسیار طولانیتر از آفرینش هر اثر هنری مثل یک نقاشی، تندیس یا قطعه موسیقی است. اگر فرضیه زیستگرایی درست باشد، استدلال محکمی است برای حفاظت از تنوع زیستی. آنگاه زیستگاههای طبیعی که در روند بیگانگی ما از طبیعت نابود میشوند و گونههایی که از دست میروند، فقط بخشی حیاتی از سلامت زمین در بلندمدت را به خطر نمیاندازند، بلکه بخش مهم و جانشینناپذیری از سلامت روانی و معنوی ما را نیز برای همیشه نابود میکنند.
منبع: عبدالحسین وهاب زاده، مجله دانشنامه